پیری می گفت: اگه میخوای جوان بمونی درد دلتو به کسی بگو که دوستش داری
و دوستت داره .
گفتم پس چرا تو پیرشدی؟
خندید و گفت دوستش داشتم ، دوستم
نداشت .
برای دیدن چشمانت
برای لمس دستانت
برای با تو بودن
تا قیامت صبر خواهم کرد
فرقی نمی کند امروز باشد یا در فرداها
یقین در من موج می زند که روزی با تو خواهم بود…
پروانه ای است
که هر چه تقلا کنی
نمی توانی آن را شکار کنی...باید آرام باشی
تا روی شانه ات بنشیندشانه هایت پر از پروانه باد...
وَلـے درڪش خیلے پیچیـــده و سَختــﮧ
مثــــل ڪنار اومـــدטּ با جمــلـﮧے :
خُبـــ دوسِـت نداره زور ڪﮧ نیسـت!!!
چقدر خوشحال بودشیطان ،
وقتی سیب را چیدم
گمان كرد فریب داده است مرا
نمیدانست تو پرسیده بودی كه
"مرا بیشتر دوستداری یا ماندن در بهشت را"؟
به تو من خیره می گردم ؛
به این جنگل ...
به این برکه ...
به خط نور ...
به این دریا ...
به رقص آب ...
به این افسون بی همتا ...
چه باید گفت؟
کمک کن واژه ها را بر زبان آرم ؛
بگویم لحظه ای از تو ...
از این زیبائی روشن ،
از این مهتاب ...
بریزم با نسیم و گم شوم در شب ؛
بخندم با تو لختی در کنار آب ...
زبانم گنگ و ذهنم کور ،
تنم خسته ، دلم رنجور ...
تمام واژه ها قامت خمیده ،
ناتوان ...
بی نور ....
پر از پیچیده گیست این ذهن ناهموار ؛
سکوت واژه ها درهم تنیده ،
مثل یک آوار ...
من از پیچیده گی ها سخت بیزارم ؛
تو با من ساده می گویی و من هم ساده می گویم :
" خـدایــا دوسـتـت دارم "
کفش هــایم تــابــه تــا می شـَـود ؛
دستانی میخواهم که آرامم کنند ؛
مـهــربـانـی کـِـه بــه فـِـکــر دلـتَـنـگـی هــایـَـم بــاشَـد . . .
بهانه گیر میشوم ؛
نـِـق می زنـم که این را می خــواهــم ، کــه آن را نمی خــواهـم . . .
ولــی هیـــچـکـس نمی دانـَـد کــه
بــه جــز تــو هیــچ نمیخواهم